هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

خورشید من

سفر بهاری

سفر به دیار با مشقتی به پیچ های جاده ... کاسکوی همسفر شاهچراغ و کیف جدید هلیا درخت توت درب حیاط پدر بزرگ خانه پدری و آجرهایش که هنوز دستنوشته بابا آب داد خودم بر آن پیداست دیوارهایی که شاهد همه هم و غم ما بود دیواری که اولین قدمهایم را با تکیه به آن برداشتم و اکنون پاره تنم برای اولین بار در آن بازی می کند آخرین تصویر خنده از ته دل هلیا در این سفر ... بعد از این عکس پای دخترم حین الاکلنگ بازی آسیب دید و سفر را بر ما تلخ کرد کاش خنده ات ادامه داشت جان مادر ... باز هم کوتاهی مرا ببخش ...همه چیزت را دوست دارم ...
30 ارديبهشت 1393

چهارمین تئاتر

جمعه عصر نیم  ساعت از سانس دوم تئاتر محاکمه گرگ و اقا شیره گذشته بود که به ورودی سالن رسیدیم ناچارا به سانس سوم که در اگر بود تشکیل بشه کشیده شدیم که بعدا اعلام کردند به دلیل نبود تماشاچی تشکیل نمیشه . اما با اصرار من و نق و نوف های هلیا فقط واسه شش نفر که اون هم خود پرسنل بودند اجرا شد این هم شنل قرمزی که هلیا رو خیلی دوست داشت ...
16 ارديبهشت 1393

....

دوست میدارمت از دیروز تا هنوز آفتاب هم اگر لب بام من غروب کند این تویی که هر لحظه از شرق حیاتم طلوع می کنی هلیای من ... ...
3 ارديبهشت 1393

اول اردیبهشت

همگی رفته بودیم یه امامزاده سرسبز بین کوهها . موقع برگشت همه رفته بودند فقط من بودم و یه خانم دیگه که فامیل ما نبود خیلی عصبی بودم وسایلها جامونده بود کیک تولدم رو که خواهرم برام گرفته بود از ما دزدیده بودند کلی وسیله و بار داشتم با خانم غریبه وسایلم رو تقسیم کردم . کم کم هوا داشت تاریک میشد اون جلوتر از من حرکت میکرد بار من خیلی سنگینتر بود از دامنه کوه به سختی بالا می رفتیم بهش گفتم موقع اومدن که می اومدی اینقدر هوا سرد بود؟ جواب داد اینجا ظهر هوا خیلی داغه اما شبا سرده . فریاد زد به قله رسیدم دیگه ندیدمش چند لحظه بعد منم به قله رسیدم یکدفعه پرت شدم به هوا خانمه رو میدیدم اما روی زمین بود به سرعت پایین می رفت اما من هوایی پایین می رفتم ترس...
3 ارديبهشت 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد